خاطره زایمان
دوستان عزیزم بالاخره روزها سپری شد و دوری منو همسری به پایان رسید. پنجشنبه سی و یکم مرداد جاوید از ماهشهر (خونه خودمون) اومد مشهد و منم وسایل بیمارستان و یه سری وسایل شخصی خودم رو جمع کرده بودم که با جاوید برم خونه مامانش اینا.
پنجشنبه و جمعه رو خونه پدر همسری سپری کردیم و طبق برنامه ریزی ها شنبه عصر وقت دکتر داشتم و دکترم (غلامحسین ارندی)که رفته بود آمریکا بالاخره قرار بود برگرده و زمان دقیق عمل سزارین منو بده، البته قبلا گفته بود بین 4 تا 11 شهریور عملم انجام میشه و من هنوز کلی وقت داشتم.
شنبه دوم شهریور ساعت 8 صبح با خیال راحت از خواب پاشدیم که بریم کارای بیمه زایمان رو انجام بدیم و همسری هم که یه دستبند برا نی نیمون خریده بود میخواست ادامه هدیه شو بخره، اما وقتی از خواب پاشدم یه حسی بهم میگفت امروز روزشه، و با دیدن لکه مطمئن شدم باید برم بیمارستان، اما به هیچکس نگفتیم، صبحونه خوردیم و ساک بیمارستان رو برداشتیم.
همسری که میگفت هنوز خبری نیست و باور نمیکرد که دخترمون قراره بیاد با اینحال قرار شد اول کارای بیمه رو بکنیم بعد هم همسری هدیه دخترمونو بخره بعد هم یه سری به بیمارستان بزنیم.
بعد از تمام شدن کار بیمه، من دیگه خیلی نگران شده بودم به همسری گفتم بریم بیمارستان(بیمارستان سینا)،
ساعت 12 ظهر بود که رسیدیم بیمارستان، رفتیم بخش زایشگاه و من وضعیتم رو توضیح دادم، بعد از معاینه گفتن باید پذیرش بشم و امروز عملم میکنن، خیلی ترسیده بودم و کمی هم نگران بودم. وسایلم رو تو یه پلاستیک گذاشتن و خودشون دادن به همسری و ما همو ندیدم گویا خیلی شوکه شده بوده، و سریع به همه زنگ زده. از ساعت 12 تا 3 من منتظر اومدن دکترم بودم، و تو این چند ساعت درد رو از ناحیه زیر دلم و کمر احساس میکردم و نگران بودم که نکنه دکتر دیر بیاد و من مجبور به زایمان طبیعی بشم
خداروشکر دکتر ساعت 3 اومد و منو صدا زدن که برم اتاق عمل، در حالی که دستام یخ کرده بود یه ماما اومد و منو تا اتاق عمل همراهی کرد، من که تا حالا اتاق عمل نرفته بودم تصورات عجیبی داشتم، اما در واقع اونجا زیاد هم ترسناک نبود، منو آماده کردن و روی تخت دراز کشیم، بعد هم متخصص بیهوشی اومد و کمی باهام حرف زد تا استرسم کم بشه، آنژیوکت رو وصل کردن. دکترم اومد و اجازه بیهوشی داد. توی ماسک نفس عمیق کشیدم و دیگه متوجه هیچی نشدم.
وقتی چشمامو باز کردم دیدم دو تا خانوم بالای سرم ایستادن و شکممو فشار میدادن کمی درد داشت اما قابل تحمل بود. بردنم تو بخش، تو اتاق همه منتظرم بودن. از دیدن همشون به خصوص همسری و مامانم خیلی خوشحال شدم. همسری یه نیم ست قشنگ خریده بود و بهم هدیه داد و یه دسته گل خیلی قشنگ کنار اتاق برام گذاشته بود که عکسشو براتون میذارم، بعد از چند دقیقه دختر کوچولوی نازمو آووردن، خیلی حس قشنگی بود وقتی بغلش کردم انگار دنیا رو بهم دادن، قشنگترین حسی که آدم میتونه تجربه کنه همینه، خدا رو شکر کردم که همچین هدیه ای رو بهم داده و از ته دل برای همه اونایی که مشکل ناباروری دارن دعا کردم که بتونن این حس زیبا رو تجربه کنن.
اون شب مامانم و همسری پیشم موندن و صبح روز بعد با کمک همسری راه رفتم و بعد از ویزیت دکترم مرخص شدم، و رفتیم خونه مامانم اینا.
خدارو شکر درد زیادی نداشتم و برخلاف همه که از زایمان سزارین میترسن، من خیلی راضی بودم که این روش رو انتخاب کردم، از همون اول میتونستم کارای خودمو انجام بدم.
ببخشید دوستای عزیزم که یه مقدار طولانی شد اما دوست داشتم شما رو هم تو این حس زیبا شریک بدونم
اینم عکس دخملی تو بیمارستان
اینم دسته گل همسری