یاسمینایاسمینا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

مسافر تابستونی

یعنی ممکنه؟!!!!!!!!!!!

جاتون خالی چند روز پیش میخواستیم برا ناهار ماهی بپزیم، ماهی ها رو قبلا یکی از همکارای همسری از هندیجان به صورت پاک نشده آوورده بود و چون خیلی زیاد بود ما هم بدون باز کردن شکمشون فریز کردیم. همسر مهربونم دو تا از اون ماهی ها رو برداشت تا تمیز کنه، بعد از چند دقیقه هیجان زده منو صدا زد ، منم که خیلی کنجکاو شده بودم بدو بدو یاسمینا بغل رفتم آشپزخونه، که دیدم تو شکم یکی از ماهی ها بچه ماهی بود!!! یه ماهی دقیقا مثل همون ماهی ولی کوچیکتر (ماهی شوریده)، سوال برامون پیش اومد ماهی که بچه زا نیست!! با هر کس در موردش صحبت کردیم میگفت شاید خوردتش، اما جالب اینجا بود که ما بدن ماهی رو کالبد شکافی کردیم دیدیم ماهی کوچیکه (که زیادم کوچیک نبود تقریبا 15...
4 دی 1392

دو اولین دیگه

             اولین برگشتن به شکم و اولین گرفتن جغجغه با دست بدون کمک دیگران دیروز برای چند لحظه دختر شیطون بلا رو تنها تو تشک بازیش گذاشتم و خودم رفتم به کارهام برسم (ژله تزریقی درست کردم،عکسشو براتون میذارم)، بعد از چند دقیقه که برگشتم دیدم دختر کوچولو خودش بدون کمک روی شکم دراز کشیده ، کلی خوشحال شدم و از طرفی هم نگران، آخه دیگه دخملی هر روز داره شیطون تر میشه و نیاز به مراقبت بیشتری داره! این روزا یاسمینا خانوم ما بدون کمک دیگران جغجغه هاشو تو دستش میگیره و میخورشون و باهاشون حرف میزنه (البته به زبون خودش) . دیگه وقتی میریم خرید تو کالسکه نمیخوابه و دائم اطراف ر...
18 آذر 1392

صد روز گذشت ...

    دختر خانوم ما امروز صد روزه شدن! هر روز که میگذره یاسمینا کوچولوی من بزرگتر میشه و البته ملوس تر!! دیروز داشتم وسایل قدیمی خودمو مرتب میکردم که چشمم به یه تاپ کوچولوی راه راه افتاد، و منو با خودش به 10 سال قبل برد. ده سال پیش یعنی سال اول دانشگاه روز تولدم که همزمان شده بود با یه اردو، تولدمو با همکلاسی ها و دوستام در اخلمد (روستای ییلاقی در مشهد) جشن گرفتیم و لا به لای کادوها یه کادوی سرکاری هم گذاشته بودن که همین تاپ کوچولو بود، یه لحظه دلم برای اونروزا تنگ شد ، روزهای خوب دانشجویی... دوره کارشناسی فوق العاده بود، دوره ارشد هم خوب بود اما مسلما هر قدر آدم بزرگتر میشه مشغله فکریش هم بیشتر میشه. اونروزا گذشت و...
11 آذر 1392

سفر به مشهد

منو یاسمینا کوچولو برای دیدن خانواده زودتر از همسری رفتیم مشهد، خدارو شکر دختر نازم زیاد اذیت نشد و تمام طول پرواز رو خوابیده بود . وقتی رسیدیم فرودگاه مامان و بابام اومدن استقبالمون و بعد از کلی بوس و بغل رفتیم خونه مامان اینا. پنجشنبه و جمعه همه اومدن دیدنمون، روز شنبه هم خونه پدر همسری رفتیم و عموجون یاسمینا و خونوادش هم برای دیدن دخملی اومدن. وقتی به خونه مامانم برگشتیم نازگل خانومو پیش مامانم گذاشتم و کمی شیر هم توی ظرف ریختم تا با قاشق بدن بهش و برای خرید رفتم، یک ساعت که گذشت مامانم زنگ زد که زود بیا خانوم خانوما گرسنه شدن!! دختر خانوم بلا نازشون زیاد شده و با قاشق شیر نمیخورن! بدو بدو برگشتم خونه و خریدم نیمه کاره موند ، روزه...
3 آذر 1392

سه ماهگی

دوم آذرماه دختر نازم سه ماهش تمام شد و وارد ماه چهارم زندگیش شد ، قربونش بشم هر ماه کلی بزرگ میشه ، به مراقبت های ما جواب مثبت میده و مامان و باباشو خوشحال میکنه . یاسمینا کوچولوی ما الان دیگه سه ماهه شده، به تلویزیون و محیط اطرافش واکنش نشون میده، دستشو میخوره، تقریبا بعضی وسایل رو میتونه با دستش بگیره، بهتر و راحت تر میخوابه، قویتر شده و وزنش به 6 کیلو و 500 گرم رسیده، قدش هم الان 62 سانتیمتر عکسهای سه ماهگی نازگلمون  عکسها در ادامه مطلب یاسمینا و بابا ...
3 آذر 1392

و اما موش ...

سلاااااااااام ما اومدیم... چند روزی بود که یه مهمون ناخونده و خونوادش به خونه ما راه پیدا کردن!! یه شب جاتون خالی داشتیم شام میخوردیم یه دفعه یه موجود کوچولو با سرعت از کنارمون رد شد ، بله یه موش فضول بود که سر از خونه ما درآوورده بود، اونو که با هر زحمتی بود همسری گرفت، اون شب گذشت. شب بعد باز یکی دیگه!! اونو هم گرفتیم . روز بعد منو دختر کوچولو یه ساعتی رفتیم خونه دوست و همسایمون، برگشتیم خونه که آماده بشیم بریم بیرون، تو اتاق همینطور که مشغول آماده شدن بودیم و تلفنی داشتم با همسری صحبت میکردیم دوباره مووووووش ! ایندفعه دیگه همسری خونه نبود که بگیرش، خیلی سریع آماده شدیم و از خونه رفتیم و وقتی همسری اومد خونه ما هم برگشتیم. اون شب موش ...
3 آذر 1392

دو ماهگی و واکسیناسیون

دوستان عزیزم عیدتون مبارک شصت روز از زمینی شدن فرشته کوچولوی ما میگذره و هر روز که میگذره دوست داشتنی تر میشه . روز دوم آبان که دخترم 2 ماهه شد به دلیل عید غدیر درمانگاه تعطیل بود و ما نتونستیم برای واکسیناسیون دخملی اقدام کنیم، برا همین قرار بر این شد که شنبه برای پایش و واکسیناسیون یاسمینا کوچولومون درمانگاه بریم. الان که دخملی دو ماهه شده کلی پیشرفت کرده، تو تشک بازیش بازی میکنه و به جغجغه و عروسک گردون بالای تختش واکنش نشون میده، خودشو برا مامان باباش لوس میکنه ، دستشو میخوره و دوس داره باهاش حرف بزنیم و بازی کنیم، خلاصه دختر کوچولومون خیلی بلا شده!! صبح روز شنبه منو همسری و گل قشنگمون آماده شدیم که بریم درمانگاه قبل از ر...
4 آبان 1392

به یاد هفت روزگی یاسمینا

دختر کوچولوی نازم وقتی هفت روزش بود فهمیدیم زردیش زیاد شده و مجبور شدیم به مدت 34 ساعت زیر دستگاه فتو تراپ بذاریمش . وقتی لباساشو درآووردم و چشم بندشو گذاشتم انگار یکی قلبمو فشار میداد، همین که زیر دستگاه گذاشتمش اشکم دراومد . چشم بند خیلی اذیتش میکرد اما ببخشید دختر گلم برای سلامتیت مجبور بودیم 34 ساعت چشماتو ببندیم! شب و روز خیلی سختی بود و چشمای من شدیدا درد میکرد چون زیاد به نور دستگاه نگاه کرده بودم  ولی خدا رو شکر بعد این مدت زردی گل نازم کلی پایین اومده بود . عکس خانوم کوچولو زیر دستگاه   ...
24 مهر 1392

دخترم و مهمونی

امروز چندتا از همسایه ها که همکارای همسری هم هستن برای دیدن یاسمینای گلم اومدن. قبل از اومدن مهمونا دختر نازمونو با کمک باباش بردیم حمام . وقتی وارد حمام شدیم دیدیم به به آب حمام سرده! برای اینکه ناز ناز خانوم سرما نخورن یه پارچه دورش پیچیدیم و منتظر شدیم تا آب گرم بشه. تو این فاصله ده دقیقه ای خانوم کوچولوی ما تو حمام خوابید ! آب که گرم شد تا یه مشت آب ریختم رو بدنش بیدار شد، قربون دختر آرومم بشم که تا انتهای شستشو تو بغلم صداش در نیومد . بعد از حمام یه ساعتی خوابید و بعد هم برای مهمونی آماده شد. یاس کوچولو قبل از حمام دختر حوله پیچم بعد از شستشو خواب بعد از حمام و آماده شدن برای ورود مهمونا   ...
24 مهر 1392