یاسمینایاسمینا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

مسافر تابستونی

آخ جوون تولد..

چهارشنبه گذشته برای تولد یک سالگی محمد یاسین (پسرکوچولویی که تو چندتا پست قبلتر عکسشو گذاشتم) دعوت شدیم. منو یاسمینا گلی هم آماده شدیم و با یه کادوی کوچولو رفتیم تولد. جاتون خالی خیلی خوش گذشت. بچه ها در سایزها و سنین مختلف تو تولد حضور داشتن، کوچیکترین بچه مجلس هم دخملی مامان بود . ابتدای تولد خوشحال بود و اطراف رو نگاه میکرد و میخندید ولی بعد از یه ساعت خسته شد و تو همون سرو صدای بچه ها خوابید ! آخر مجلس هم بیدار شد و برگشتیم خونه پیش باباجونش و با هم کیک تولد محمد یاسین عزیزمونو خوردیم که خیلی هم خوشمزه بود. محمدیاسین خوشگلم امیدوارم صدو بیست سالگیتو جشن بگیری یاسمینا، آماده برای تولد یه تعدادی از بچه ها در تول...
2 اسفند 1392

اولین مسافرت چند روزه

سلام به همه . بعد از چند هفته اومدیم... هفته قبل منو یاسمینا و باباش عازم تهران شدیم، اونم با ماشین تو زمستوون!! اول میخواستیم هوایی بریم اما به دلیل 22 بهمن بلیط گیر آووردن از ماهشهربه تهران خیلی سخت بود و از طرفی هم همسری برای ماموریت باید میرفت، چون ما تنها میموندیم، تصمیم گرفتیم با ماشین بریم. 22بهمن صبح زود آماده حرکت شدیم و دخملی سحرخیزمونم زودتر از ما بیدار شد و عازم سفر 5 روزمون شدیم. خوشبختانه این چند روز هوا خیلی خوب بود و فقط روی کوهها برف دیده میشد و جاده کاملا مناسب سفر بود. یاسمینا هم بیشتر مسیر رو خواب بود و در زمان بیداری هم با جغجغش بازی میکرد، حدود ساعت 7 شب بود که به تهران رسیدیم و به هتلی که از قبل رزرو شده بو...
2 اسفند 1392

پنج ماهگی

پنج ماه پیش مثل امروز دختر نازمون اولین نفسشو تو این دنیای رنگارنگ کشید و با قدمهای کوچولوش دلمونو شاد کرد . یاسمینای ناز پنج ماهه ی من این روزا حسابی شیطون شده، دوست داره مدام باهاش بازی کنیم و حرف بزنیم، اگه یه لحظه تنهاش بذاریم صداش درمیاد! تو کل خونه غلت میزنه و با غلت زدن خودشو به میز، مبل و یا هرچی که تو خونه باشه میرسونه و شروع به خوردنش میکنه ، میخواد حرف بزنه اما نمیتونه و بجاش جیغ میزنه، گاهی اینقد جیغ میزنه که صداش میگیره و شروع به سرفه کردن میکنه، یاسمینا گلی من از بازی کردن با نایلون های صدادار هم خیلی خوشش میاد . دختر طلا حالا دیگه خونمون و مامان و باباشو میشناسه، چند روز پیش که رفتیم خونه یکی از دوستامون، تا...
2 اسفند 1392

دختر که داشته باشی ....

دختر که داشته باشی، با خود تصور می کنی پیچ و تاب شانه را در نرمی موهای زیبایش -وقتی کمی بلند تر شوند- و کیف عالم را می بری از انعکاس تصویر خرگوشی بستنشان   دختر که داشته باشی، خیال می کشاندت به بعد از ظهر گرم روز تابستانی که گوشواره های میوه ای از گیلاس های به هم چسبیده به گوش انداخته اید -همان هایی که هر که بیاویزدشان از شادی لبریز می شود و خنده ی از ته دل امانش را می برد-   دختر که داشته باشی انتظار روزی را می کشی که با هم بنشینید در حیاط خانه مادربزرگ و گل های یاس سفید و زرد به رشته درآمده گرانب...
17 بهمن 1392

سفر به گناوه

ظهر چهارشنبه گذشته همسری زنگ زد و گفت وسایل رو آماده کن که فردا با یه گروه از همکارا و خونواده هاشون میریم گناوه. منو دخملی هم تا عصر آروم آروم چمدونمونو بستیم و بقیه وسایل رو همسری که اومد زحمتشو کشید برای این سفر دو روزه یه اتوبوس هم در نظر گرفته بودن اما چون ممکن بود دخملی با سر و صداش بقیه رو اذیت کنه ما تصمیم گرفتیم که با ماشین خودمون بریم و تو گناوه به جمع بپیوندیم. پنجشنبه صبح زود پاشدیم ، خودمون آماده شدیم و برای اینکه نازگلم بیدار نشه قصد داشتم یه پتو دورش بگیرم و بذارمش تو ماشین، اما دخملی سحرخیز من سریع بیدار شد و آمادش کردم، سوار ماشین شدیم. صبح خیلی قشنگی بود همه جا مه بود طوری که چند متر جلوتر رو نمیشد دید. یاس...
6 بهمن 1392

شب یلدا و چهار ماهگی

                             اولین روز زمستونیتون بخیر بعد از  دو هفته با یه پست جدید اومدیم خدمتتون... تو این دو هفته دخمل نازمونو کچل کردیم تا موهاش یکنواخت در بیاد. اما بعد از مراسم کچل کردن که توسط منو باباش انجام شد، من کلی پشیمون شدم که چرا موهای قشنگ دخترمو زدیم، افسوس دیگه فایده ای نداشت و دخترم مثل جوجه های آخر پاییز فقط کرک داشت!! گفتم پاییز بله پاییز هم گذشت... جوجه های آخر پاییز رو هم شمردن، امسال ما هم یه جیک جیک داشتیم که حال و هوای خاصی به شب یلدامون داد. این جوج...
2 بهمن 1392

سفر به مشهد (2)

                    سلام به روی ماه همگی روزهای سرد زمستونیتون بخیر! قرار بود سه هفته مشهد بمونیم اما دلتنگی همسری سفرمونو کوتاه کرد و بعد از دو هفته به خونمون برگشتیم طبق برنامه همیشگی منو دخملی یه هفته زودتر رفتیم که خدا رو شکر اینبار هم دختر نازم تو هواپیما اذیت نکرد و کل پرواز رو خوابید وقتی رسیدیم مشهد، مامان و بابای خوبم اومدن فرودگاه تا من و نوه ی شیطونشونو ببرن خونه. این یه هفته خونه مامانی و آقاجون به یاسمینا گلی و البته خودم حسابی خوش گذشت، دخملی که یا بغل این خاله جون یا اون یکی و مامانی یا پسرخاله ها و آقاجونیش میچرخید!! ...
24 دی 1392

یعنی ممکنه؟!!!!!!!!!!!

جاتون خالی چند روز پیش میخواستیم برا ناهار ماهی بپزیم، ماهی ها رو قبلا یکی از همکارای همسری از هندیجان به صورت پاک نشده آوورده بود و چون خیلی زیاد بود ما هم بدون باز کردن شکمشون فریز کردیم. همسر مهربونم دو تا از اون ماهی ها رو برداشت تا تمیز کنه، بعد از چند دقیقه هیجان زده منو صدا زد ، منم که خیلی کنجکاو شده بودم بدو بدو یاسمینا بغل رفتم آشپزخونه، که دیدم تو شکم یکی از ماهی ها بچه ماهی بود!!! یه ماهی دقیقا مثل همون ماهی ولی کوچیکتر (ماهی شوریده)، سوال برامون پیش اومد ماهی که بچه زا نیست!! با هر کس در موردش صحبت کردیم میگفت شاید خوردتش، اما جالب اینجا بود که ما بدن ماهی رو کالبد شکافی کردیم دیدیم ماهی کوچیکه (که زیادم کوچیک نبود تقریبا 15...
4 دی 1392

دو اولین دیگه

             اولین برگشتن به شکم و اولین گرفتن جغجغه با دست بدون کمک دیگران دیروز برای چند لحظه دختر شیطون بلا رو تنها تو تشک بازیش گذاشتم و خودم رفتم به کارهام برسم (ژله تزریقی درست کردم،عکسشو براتون میذارم)، بعد از چند دقیقه که برگشتم دیدم دختر کوچولو خودش بدون کمک روی شکم دراز کشیده ، کلی خوشحال شدم و از طرفی هم نگران، آخه دیگه دخملی هر روز داره شیطون تر میشه و نیاز به مراقبت بیشتری داره! این روزا یاسمینا خانوم ما بدون کمک دیگران جغجغه هاشو تو دستش میگیره و میخورشون و باهاشون حرف میزنه (البته به زبون خودش) . دیگه وقتی میریم خرید تو کالسکه نمیخوابه و دائم اطراف ر...
18 آذر 1392

صد روز گذشت ...

    دختر خانوم ما امروز صد روزه شدن! هر روز که میگذره یاسمینا کوچولوی من بزرگتر میشه و البته ملوس تر!! دیروز داشتم وسایل قدیمی خودمو مرتب میکردم که چشمم به یه تاپ کوچولوی راه راه افتاد، و منو با خودش به 10 سال قبل برد. ده سال پیش یعنی سال اول دانشگاه روز تولدم که همزمان شده بود با یه اردو، تولدمو با همکلاسی ها و دوستام در اخلمد (روستای ییلاقی در مشهد) جشن گرفتیم و لا به لای کادوها یه کادوی سرکاری هم گذاشته بودن که همین تاپ کوچولو بود، یه لحظه دلم برای اونروزا تنگ شد ، روزهای خوب دانشجویی... دوره کارشناسی فوق العاده بود، دوره ارشد هم خوب بود اما مسلما هر قدر آدم بزرگتر میشه مشغله فکریش هم بیشتر میشه. اونروزا گذشت و...
11 آذر 1392